بنظر میاد من آدمی باشم از هیچکس و هیچ چیز بدش نمیاد، ولی همین الان از بابام متنفرم! یعنی سال هاست که متنفرم، هر روز هر ثانیه ازش متنفرم، اونقدر که کلمه ای برایش پیدا نمی کنم. وقت مقایسه ندارم، وقت حسرت کشیدن ندارم، وقت پیدا کردن کسی بجاشو ندارم، ولی می دونم که باید خودم باشم و خودم، با اشک های زیر دوش، با بغض های گاه و بیگاه.
ولی این منم که باید تلاشمو بکنم! لااقل بعدا نگم چرا نشد و نتونستم.